بسیج دانشجویی دانشگاه پیام نور کرمانشاه

ستاره

پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۲۹ ب.ظ

سال آخر دانشگاه بود؛ آخرین سالی که می‏توانست از سهمیه دانشجویی برای سفر حج، استفاده کند. قرعه کشی انجام شد. او حتی جزء اسامی ذخیره هم نبود. همه امیدش ناامید شد. به زحمت در این سال‏ها پس‏انداز کرده بود؛ تا بتواند قبل از فارغ التحصیلی، به سفر حج عمره برود.

با قلبی شکسته، به مسجد دانشگاه وارد شد. به سوی قفسه کتاب‏ها رفت؛ تا چیزی برای مطالعه بردارد. مطالعه حالات عرفا، همواره به او آرامش می‏داد. چند کتاب را ورق زد؛ اما میلی برای انتخاب نداشت. رویش را برگرداند؛ تا جایی برای نشستن پیدا کند که ناگاه کتابی از قفسه افتاد. وقتی خم شد آن را بردارد، به عنوانش نگاه کرد؛ سیره حیات شکافنده دانش‏ها. کتاب را که ورق زد، موضوع «حاجیان اندکند»، توجهش را جلب کرد.

کنار قفسه نشست و مشغول مطالعه شد؛

ابوبصیر به همراه حضرت باقرالعلوم علیه‏ السلام به مراسم حجّ مشرف شده بود. او در میان ازدحام حاجیان، به امام علیه‏السلام گفت: یا بن رسول اللّه! امسال چقدر تعداد حاجیان زیاد است و ضجّه و شیونشان عظیم!

حضرت فرمود: آری، ضجّه و شیون بسیار است؛ ولی حاجی بسیار اندک.

سپس دست مبارک خود را بر صورت و چشم‏های نابینای ابوبصیر کشید و دعایی را زمزمه کرد؛ سپس فرمود: ای ابوبصیر! اکنون چه می‏بینی.

وقتی ابوبصیر چشم‏هایش را گشود، بیشتر افراد را شبیه حیوانات دید و قیافه انسان در آن جمع، بسیار کم و ناچیز بود؛ همانند ستارگانی درخشان در فضایی تاریک.

کتاب را بست و با آرامش، چنین زمزمه کرد: خدایا! زمانی مرا به حج دعوت کن که انسان شده باشم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۱۷
دانشجوی بسیجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی