ستاره
سال آخر دانشگاه بود؛ آخرین سالی که میتوانست از سهمیه دانشجویی برای سفر حج، استفاده کند. قرعه کشی انجام شد. او حتی جزء اسامی ذخیره هم نبود. همه امیدش ناامید شد. به زحمت در این سالها پسانداز کرده بود؛ تا بتواند قبل از فارغ التحصیلی، به سفر حج عمره برود.
با قلبی شکسته، به مسجد دانشگاه وارد شد. به سوی قفسه کتابها رفت؛ تا چیزی برای مطالعه بردارد. مطالعه حالات عرفا، همواره به او آرامش میداد. چند کتاب را ورق زد؛ اما میلی برای انتخاب نداشت. رویش را برگرداند؛ تا جایی برای نشستن پیدا کند که ناگاه کتابی از قفسه افتاد. وقتی خم شد آن را بردارد، به عنوانش نگاه کرد؛ سیره حیات شکافنده دانشها. کتاب را که ورق زد، موضوع «حاجیان اندکند»، توجهش را جلب کرد.
کنار قفسه نشست و مشغول مطالعه شد؛
ابوبصیر به همراه حضرت باقرالعلوم علیه السلام به مراسم حجّ مشرف شده بود. او در میان ازدحام حاجیان، به امام علیهالسلام گفت: یا بن رسول اللّه! امسال چقدر تعداد حاجیان زیاد است و ضجّه و شیونشان عظیم!
حضرت فرمود: آری، ضجّه و شیون بسیار است؛ ولی حاجی بسیار اندک.
سپس دست مبارک خود را بر صورت و چشمهای نابینای ابوبصیر کشید و دعایی را زمزمه کرد؛ سپس فرمود: ای ابوبصیر! اکنون چه میبینی.
وقتی ابوبصیر چشمهایش را گشود، بیشتر افراد را شبیه حیوانات دید و قیافه انسان در آن جمع، بسیار کم و ناچیز بود؛ همانند ستارگانی درخشان در فضایی تاریک.
کتاب را بست و با آرامش، چنین زمزمه کرد: خدایا! زمانی مرا به حج دعوت کن که انسان شده باشم.